the end of time after him part 5
ناتاشا : من راستش باید برم و بعدا میبینمت آره خداحافظ
لوکاس ویو: عجب دختریه موهای مشکی بلندش اون چشمای قهوه ایش
کک و مک های صورتش فکر کنم باید روز تولدش حسم رو بهش بگم
ناتاشا ویو : با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم توی کلاس
پرش زمانی به خونه
ناتاشا ویو : داشتم کتاب رو بررسی میکردم
عجیب بود منو ساشا خواهر نیستیم ولی نمی تونستم به همین راحتی ببرمش اداره پلیس باید همه چیز رو راجب این
موضوع بفهمم
مشخصات دوروتی مادر ساشا
رو باز کردم قبلش اطلاعاتی
که ساشا راجب مادرش گفته بود رو روی تخته
نوشتم و بعد کتاب رو باز کردم
اسم : دوروتی
فامیل : پارکر ( 😐)
خانواده: دختر ناتنی به اسم ساشا
با دیدن این کلمه
هرچی توی ذهنم بود پاک شد
یادمه وقتی که ۳ سالم بود با
ساشا دوست شدم
دقیقا یادمه توی پارک بودم بابا و مامانم
هم اونجا بودن
من داشتم بازی میکردم که
ساشا رو دیدم تنها یه گوشه نشسته بود
و داشت بازی بچه هارو نگاه میکرد
و یه خانم قد بلند
که عینک آفتابی زده بود
و یه کلاه پوشیده بود
اصلا لبخند نمیزد
حتی یکم خیلی ترسناک بود
آره درسته اون مادرش بود منم رفتم کنارش ایستادم و با ساشا دوست شدم
یه حرکت عجیبی از پدر مادرم یادمه
مادرم وقتی مادر ساشا رو دید تعجب کرد و رفت عقب و سعی داشت به من بگه که
برگردم
ولی من و ساشا اونقدر دوست بودیم
که هیچکسی مارو جدا نمی کرد
که ناگهان گوشیم زنگ خورد ...
لوکاس ویو: عجب دختریه موهای مشکی بلندش اون چشمای قهوه ایش
کک و مک های صورتش فکر کنم باید روز تولدش حسم رو بهش بگم
ناتاشا ویو : با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم توی کلاس
پرش زمانی به خونه
ناتاشا ویو : داشتم کتاب رو بررسی میکردم
عجیب بود منو ساشا خواهر نیستیم ولی نمی تونستم به همین راحتی ببرمش اداره پلیس باید همه چیز رو راجب این
موضوع بفهمم
مشخصات دوروتی مادر ساشا
رو باز کردم قبلش اطلاعاتی
که ساشا راجب مادرش گفته بود رو روی تخته
نوشتم و بعد کتاب رو باز کردم
اسم : دوروتی
فامیل : پارکر ( 😐)
خانواده: دختر ناتنی به اسم ساشا
با دیدن این کلمه
هرچی توی ذهنم بود پاک شد
یادمه وقتی که ۳ سالم بود با
ساشا دوست شدم
دقیقا یادمه توی پارک بودم بابا و مامانم
هم اونجا بودن
من داشتم بازی میکردم که
ساشا رو دیدم تنها یه گوشه نشسته بود
و داشت بازی بچه هارو نگاه میکرد
و یه خانم قد بلند
که عینک آفتابی زده بود
و یه کلاه پوشیده بود
اصلا لبخند نمیزد
حتی یکم خیلی ترسناک بود
آره درسته اون مادرش بود منم رفتم کنارش ایستادم و با ساشا دوست شدم
یه حرکت عجیبی از پدر مادرم یادمه
مادرم وقتی مادر ساشا رو دید تعجب کرد و رفت عقب و سعی داشت به من بگه که
برگردم
ولی من و ساشا اونقدر دوست بودیم
که هیچکسی مارو جدا نمی کرد
که ناگهان گوشیم زنگ خورد ...
- ۳.۱k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط